قوانین شعر انجمن
  • 1. از ارسال آثار دیگران(سرقت ادبی) خودداری نمایید!
  • 2. لطفا در هر روز برای هر تالار تنها یک اثر ارسال نمایید تا آثارتان بهتر دیده شوند.
  • 3. در بحثها و نقدهای انجمن شرکت کرده و نظر خود را درمورد آثار بقیه کاربران اعلام نمایید
  • 4. از انتشار اشعار سیاسی، خارج از شئونات و متعصبانه خودداری نمایید.

زمان جاری : جمعه 08 تیر 1403 - 4:01 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم






ارسال پاسخ
تعداد بازدید 28
نویسنده پیام
parnianzsp آفلاین

کاربر انجمن
ارسال‌ها : 3
عضویت: 18 /3 /1399
تشکرها : 1

《گمگشته ای در خود》
«گمگشته ای در خود»بود اما نبود،
در نبودی قدم می‌زد که سالها بود که به فراموشی
سپرده شده بود،
در اعماق اقیانوس پوچی،
در باتلاق بیهودگی،
می‌رفت ولی نمی رسید 
راهی که طولانی تر می شد،
در مرز بودن و نبودن،
اما این سردرگمی به پایان می رسد
آن روزی که از پوچی خسته شود،
از روزهای تکراری خسته شود،
آن روز از اعماق چاه بیرون آید و بگوید
به بودنی رسیدم که ارزش این همه زندگی را داشت،
ذهنش از آن خود بود اما مال خود نبود،
پر از خالی بودن و هیچ؛
اما از این تنگنا بیرون می آید،روزی که خستگی را
شکست دهد،روزی که سالها گذشته باشد
و او ذهنش را خسته کند،نه ذهنش او را؛
از مرزی عبور می کند که لحظه ای پیش آن را گذرانده
اما همان نبود،تغییری در آن به وجود آمده بود که
نمی توانست پیدایش کند،
هم مشخص بود و هم گنگ؛
همانند روحی که در گذشته اش گیر افتاده باشد
و چشمانش را گم کرده باشد،
مانند غمی که شادی اش را در آینده از دست داده،
اما بر می گردد،
همان روز،
روزی که خودش را در خودش جای گذاشته بود
همان روزی که از گمی خود خسته شده بود
و به خود بر می گردد
زمزمه ای می کند:پیدا می شوی وقتی خودت را 
از باتلاق گمشده ها بیرون بکشی
اما نمی دانست که این باتلاق خودش است،
خودی که در آیینه خودش را پیدا کرده بود،
و از تلألو چهره اش،چشمانش درد گرفته‌ بود؛
در آن خفگی،نفس هایش جریان داشت،
نفس های کشیده و نکشیده؛
قلبی زنده که با مرگش لحظه ای فاصله داشت؛
چه کسی می‌داند شاید همین قلب تنها خودش را جای بگذارد،شاید از پوچی خود خسته شود،شاید هم خود را از 
عمیق ترین دره بیرون بکشد و زندگی اش را نجات دهد؛
مشکل از قلب نیست،این روح اوست که خسته شده،
زمان،خستگی اش را رفع نمی کند،
عقربه ها چشمانش را نمی بینند،
و دستانی موهایش را نوازش نمی کند؛
خود را می‌بیند که در دوردست ها،
جایی‌ که چشمان از نبود روشنایی خسته می شوند،
ایستاده،
در نبود روشنایی،
در نبود شعاع خورشید،که تنگنای دور افتاده‌ای را روشن
کند،
این مسیر است که روحش را خاموش کرده،
نفس هایش را دزدیده و می برد به جایی دور،
و دور تر،
اما می رسد به آن جایی که قلبش لحظه ای پیش
تپیده و آنجا را روشن کرده،
می رسد به آن جایی که مرز بودن و نبودن را مشخص‌
می‌کند؛
ایستاد و زمزمه کرد در گوش خودش،
اما صدایی نشنید،
صدایی بی نفس که شکسته بود،شکستن کلمه ای بود که
این گم بودن را نشان می داد،
این خاموشی را،سردرگمی میان بودن و نبودن را؛
شکست و تمام صداها را درون خود جای گذاشت،
آن قلبی که روزی مال خودش بود را از دست داد،
اما روحش هنوز مال اوست،از درونش می شنید که این
را می گفت،چشمان خسته اش،موهای نوازش نشده اش،
هنوز از آن اوست،
آن باتلاق گمگشته،درون خودش است که گم شده،
آن نفس های نکشیده از قلبش بیرون آمده؛
دستش در مقابلش بود،
ذره های نور که در میان آن خط راست حرکت می کرد
از لابه لای انگشتانش عبور می کرد،
قلبش را روشن کرد،
و به او یادآوری کرد که کیست،و قلبش چرا می‌ تپد،
یادش آمد که از میان عقربه های ساعت گذشته و به
اینجا رسیده،در خلأ دوام آورده و رسیده به جایی که 
خودش را گم کرده؛
همان تنگنایی که خودش را در آن دیده بود،
دوام آورد،در میان آن نفس های نکشیده،
باز هم به قلبش گفت به تپش ادامه بده،
زنده بمان تا به آن زمان برسی و پیدا کنی آن همه 
گمگشتگی را؛می رسد،آن روزی‌ که چشمانت روشنایی
آفتاب را بگیرد و به قلبت منتقل کند؛
نفس هایش را بگیرد و به درونت بدهد،
حتی برای یک لحظه زنده ماندن،حتی برای لحظه ای 
نفس کشیدن،لحظه ای زمزمه کردن،در گوش هایی
که سالهاست صدایی را نشنیده؛
اما اکنون زمزمه می کند و ذهنش را از آن دنیایی که
خودش را در آن گم کرده بود بیرون می کشد،
بود و بود،
همیشه می ماند،همانی که هست و با آن زندگی‌کرده،
از باتلاق گمگشته ها بیرون می‌آید
و می شود همانی که بوده،
پیدا شد همانی‌که از ابتدا گم بودن خود را آشکار کرده بود
همانی که از تلألوی چهره اش روشن شده‌ بود،
بیرون آمد و تا ابد خودش ماند،
خودش؛
خواست روحش را از دنیای فراموش شدگان بیرون آورد و تا همیشه با خودش بماند، تا این همه نبودی که از ابتدا همراهش بود را جبران کند،
اما دیر بود، این همه نبود تنهایی اش را جبران نمی کرد
پس رفت و در زمانی که گم شده بود باقی‌ماند و
دیگر بیرون نیامد از آن دنیایی که همه چیز در آن خاموش
بود...







یکشنبه 18 خرداد 1399 - 17:08
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :


تماس با ما | 《گمگشته ای در خود》 | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS